دوران دفاع مقدس گنجينه تمامي ناپذيري است که هرچه بيشتر به اعماق آن ميرويم با ابعاد تازهتر و جذابتري از آن روبرو ميشويم. يکي از اين ابعاد جذاب و کمتر ديده شده، رفاقت بين رزمندگان بوده است. رفاقتي که گاه آدمها را از برادر خوني بهم نزديکتر ميکرده است و آنقدر ريشهدار و عميق ميشده که تبديل به اخوت و برادري واقعي ميشده است.
ماجراي بين حميد داوود آبادي و شهيد مصطفي کاظم زاده نيز از همين برادريهاست. دو نوجوان کم سن و سال که در روزهاي ابتدايي پيروزي انقلاب اسلامي با هم آشنا ميشوند و بعد از آن هم با هم راهي جبهه شدهاند و در نهايت نيز شهادت مصطفي او را از حميد که برادر واقعياش شده بود، جدا ميکند.
شرح رفاقت حميد و مصطفي آنقدر شيرين است که وقتي به لحظهي جدايي آن دو ميرسد، حميد ميگويد: «ديدم که جانم ميرود.»
حالا بعد از سالها حميد داوود آبادي دست به قلم شده و شرح اين رفاقت را مکتوب کرده است و در کتابي ??? صفحهاي از اولين روز آشنايي با مصطفي تا روز شهادت و بعد از آن خاک سپاري او گفته است و البته نام آن را هم به ياد سختترين لحظه اين رفاقت گذاشته است: «ديدم که جانم ميرود»
داوود آبادي که در طول ساليان بعد از جنگ تحميلي همواره جز رزمندگان فعال در عرصه ثبت و ضبط خاطرات دوران دفاع مقدس بوده است، در اين کتاب با پرداختن به ماجراي رفاقتش با شهيد مصطفي کاظم زاده هم به شرح برخي از خاطرات مشترکش با اين شهيد بزرگوار پرداخته است و هم بخشي از خاطرات خود را در خلال روزهاي حضورش در خط مقدم جبهه نوشته است.
زبان کتاب در اغلب موارد زبان گفتار و رواني است که به خوبي با مخاطب ارتباط برقرار ميکند و در کنار آن نيز نويسنده با ذکر برخي از خاطرات طنزي که خود در جبهه آنها را تجربه کرده، سعي کرده هم مخاطب را بيشتر جذب کند و هم تصويري واقعي از حضور رزمندگان در صحنههاي نبرد ارائه کند.
ديدم که جانم ميرود را موسسه سرلشکر شهيد حاج احمد کاظمي منتشر کرده است و تاکنون بار ها تجديد چاپ شده است.
نام کتابنوع فايلتعداد صفحاتحجم فايل (مگابايت)دانلود با لينک مستقيم
ديدم که جانم ميرودپي دي اف1011
با هم بخشهايي از اين اثر را ميخوانيم:
پرده اول: اولين وداع سخت
برگهي اعزام ميان انگشتان دستم تاب ميخورد. آفتاب گرم تيرماه، بيمحابا بر سر و رويمان ميتابيد. علي درحالي که سعي ميکرد با برگهي اعزام خودش را باد بزند، گفت:
- اينجا که هوا اين قدر گرمه، حسابش رو بکن جنوب چه خبره، اونجا حتما آتيشه.
جلوي خروجي راهروي پايگاه شهيد بهشتي، مقابل شيشهي ماتي که جاي دهها تکه چسب روي آن خشک شده بود، چشمانم را به مقواي مچاله شدهاي دوختم و نوشتهاش را با صدا براي خودم خواندم:
«بسمه تعالي
کليهي برادران اعزامي روز شنبه ??/?/?? راس ساعت ? صبح در محل اعزام نيروي تهران واقع در خيابان آيت الله طالقاني حضور بهم برسانند.»
ناخودآگاه نگاهي به برگهي خودم انداختم تا از تاريخ آن مطمئن شوم... .
... داخل صحن مسجد، علي مشاعي مثل هميشه ساکت و آرام درحالي که با مُهر گرد سياهشده بازي ميکرد، به شوفاژ تکيه داده بود و حرفهاي بقيه را گوش ميکرد. البته ظاهرا گوش ميکرد، چون حواسش شش دانگ جاي ديگري بود. با آرنج به پهلويش زدم و گفتم: - تو از کجا ميدونستي عمليات ميشه؟ [نويسنده در فصل قبل اشاره ميکند که علي مشاعي يک بار به شوخي به دوستانش ميگويد که عمليات نزديک است و خودتان را آماده کنيد.]
بچههاي مسجد، آنهايي که خيلي اهل نماز و مناجات بودند و شايد فکر ميکردند اگر به جبهه بروند، عراق از هوا ميآيد و تهران و مسجد را ميگيرد و آنهايي ديگر جايي براي نماز نخواندن داشت! با چشم غرهاي بهم فهماندند که: هيسسسس، ما داريم کلاس قرآن برگزار ميکنيم.
... شب، بعد از نماز مغرب و عشا، با مصطفي کاظمزاده از مسجد خارج شديم. نسيم خنکي ميوزيد. سعي کردم به چشمان او نگاه نکنم. خيلي گرفته بود. آنقدر ??َکر بود که ترسيدم اسمي از جبهه ببرم. عصبانيتش را ظاهر نميکرد، ولي ميدانستم از درون ميسوزد. سعي کرد به بهانهي نگاه به ماه، سرش را بالا بگيرد؛ شايد قصدش اين بود تا از جاري شدن اشکش جلوگيري کند. نگاهي زيرچشمي بهش انداختم، بريده بريده و با بغض گفت: - ولي حميد... درستش نيست، مگه خودت نگفتي صبر ميکني با هم بريم؟
هيچ توجيهي نداشتم. راست ميگفت، اما من که نميتوانستم صبر کنم تا اواخر شهريور که امتحانات تجديدي او تمام شود. وقتي سرکوچهشان ميخواستم از او جدا شوم، به دنبالم آمد. با هم تا دم خانهي ما رفتيم. در را که بستم، لحظهاي به ديوار تکيه دادم. ميدانستم چه ميکشد.
... فردا صبح جلوي لانهي جاسوسي [واقع در خيابان طالقاني تهران] غوغا بود. با بچهها خداحافظي کردم. مصطفي حالش گرفته بود. دردِ ماندن را آنجا فهميدم. به دنبال شوخياي ذهنم را کاويدم تا بلکه با خوشي از هم جدا شويم. ناگهان از دهانم پريد: - آقا مصطفي... با اجازتون اين دفعه ديگه شهيد ميشم.
آمدم ابرو را درست کنم، چشم را هم کور کردم! مصطفي گفت: - حميد... توي چشماي من نگا کن...
زل زدم توي چشمانش. اشک محاصرهشان کرده بود. لبخند تلخي زد که همهي چهرهاش با او همراه شد و گفت: - حالا که داري ميري، ولي بهت بگم... تو صبح جمع ميآيي تهران.
با تعجب گفتم: مگه مخم تاب داره؟ امروز تازه شنبه است، اون وقت تو ميگي جمعه ميام تهران؟
نگاهش را در چشمان من زل زد و گفت: حميد جون، تو رو خدا هرطوري شده بايد پونزدهم شهريور که ديگه امتحاناي من تموم ميشه، بيايي تا با هم بريم جبهه.
با تعجب گفتم: ببين حضرت آقا، من الان که برم، حداقل تا سه ماه ديگه برنميگردم. تازه اگه شهيد نشم. اونوقت چهجوري پونزدهم شهريور بيام و تورو با خودم ببرم جبهه؟
برخلاف دقايق پيش که ملتمسانه گفت زود برگردم، قاطعانه گفت: - تو جمعه برميگردي تهران، صبر کن ميبينيم.
وقتي سعي کردم بخندم و با ادا و اطوار گفتم: - خواب ديدي خير باشه.
چيزي نگفت و تنها به روبوسي اکتفا کرد.
پرده دوم: همان اول کاري زرتم قمصور شد!
[کتاب پس از شرح ماجراي رسيدن حميد به جبهه و ماجراهاي ورودش به گردان رزمي شرح حضور او و چند نفر از دوستان را در خط مقدم ميدهد.] به دستور فرمانده گردان، نيروها به ستون کنار خاکريز نشستند تا فرمان حرکت بدهند. کمکم گردانهاي ديگر هم وارد خط شدند. در آن ميان چشمم افتاد به محسن با آن جثهي کوچکش. تا ما را ديد، چشمانش از تعجب گرد شد. معلوم بود اصلاً توقع نداشت ما را در خط ببيند.
گفت: شما اينجا چي کار ميکنيد؟
گفتم: مشدي فکر کردي الکيه؟ ما از شما زودتر اومديم خط.
ساعت نزديک يازده شب بود که ستون ما از جا برخاست و به قسمتي از خاکريز نزديکي شد تا از آن بگذرد. دشمن از سه طرف راست و چپ و روبرو، با ضدهواييهاي چهار لول شيليکا و تيربار دوشکا، ستوني را که از خاکريز ميگذشت و وارد دشت ميشد، زيرآتش گرفته بود.
ناگهان سرمايي وجودم را به لرزه واداشت. نميدانم چرا در موقع اضطراب و هراس، احساس ميکردم دستشويي دارم! خيلي سعي کردم بر اين احساس غلبه کنم که فکر ميکردم از ترس باشد. ولي دستشويي بدجوري فشار ميآورد. با خودم گفتم: اگه بخوام برم خودم رو تخليه کنم، همه ميگن از ترس... گرفته.
هرکاري کردم نشد خودم را نگه دارم. گفتم: بهدَرک. هرچي ميخوان بگن. از اين بهتره که وسط عمليات خودم را خيس کنم.
به کنار خاکريز که رفتم، متوجه شدم امثال من کم نيستند. بيشتر بچهها نشسته بودند و قضاي حاجت ميکردند!
به داخل ستون که برگشتم، وحشت يکباره بر دلم چنگ انداخت. سعي کردم به بالاي خاکريز فکر نکنم.
فرماندهان گردان و گروهان در کنار قسمت کوتاهشدهي خاکريز نشسته بودند و تا مقداري آتش دشمن سبک ميشد، نيروها را به آن طرف عبور ميدادند. به نزديکيشان که رسيدم، ضربان قلبم تندتر شد. گلولهها با وز وزي تند، خاک را به هوا ميپراکندند.
به بريدگي خاکريز زل زده بودم که ناگهان دستي به پشتم خورد. ف??مانده گردان بود؛ داد زد:
- برو...
چهقدر اين کلمهي کوتاه عملش سخت بود. ظاهراً حجم آتش سبکتر شده بود. «يا علي» گفتم، خودم را از خاکريز بالا کشيدم و به جلو پرت کردم. تا به پايين برسم، با همهي تجهيزات آويزان، چند معلق خوردم و شروع کردم به دويدن دنبال نفر جلويي. گلولهها وز وزکنان مثل تگرگ آتش در اطرافمان به زمين ميخوردند.
هنوز چند قدم ندويده بودم که متوجه رگبار سرخ تيربار گيرينوفي شدم که بهطور افقي به سويم شليک کرد. گلولههاي رسام را ديدم که از سمت راست به طرفم ميآمدند. يکي از آنها از من عبور کرد، اما ناگهان دردي در پايم احساس کردم و با ضربهي سختي به پهلو افتادم. لحظهي اول گيج ماندم که چي شد. سعي کردم بلند شوم. دردِ کم همراه با سوزشي را احساس کردم. فکر کردم پايم پيچ خورده است کشان کشان خودم را پشت کپهي خاکي کشاندم که از حرکت بلدوزر ايجاد شده بود. پناه گرفتم. مات و مبهوت سعي کردم سرم را پشت کپهي خاک پنهان کنم. حاجي مهياري [پيرمردي شوخ طبع که از همرزمان آن عمليات بود] دواندوان به کنارم رسيد. با خنده نگاهي انداخت و گفت: - چي شده بوم غلتون؟ نيومده افتادي؟ خدا کنه پات قطه شه تا من باهات خيابوناي تهرونو آسفالت کنم.
خندهام گرفت. اول خواست مرا ببرد عقب که قبول نکردم. بعد خنديد و گفت: - حالا خودت برو عقب. من که گفته بودم.
حاجي که رفت، براي دقايقي تنها شدم. بچههاي محلمان رسيدند. رضا که آمد، گفتم: - برو داش رضا، ما که همين اول کاري زرتمون قمصور شد.
پنج، شش نفر با دو برانکارد بالاي سرم آمدند. از هول و هراسشان معلوم بود بدجوري ترسيدهاند. جرو بحث بينشان بالا گرفته بود که کدامشان من را ببرند عقب. عصباني شدم و هرچه فرياد زدم: «شما برين جلو، من خودم ميرم عقب...» قبول نکردند. دست بردم، اسلحه را برداشتم و گفتم: - به خدا قسم اگه نرين جلو، با تير ميزنمتون... من حالم خوبه. خودم ميرم عقب.
آنها که رفتند، باز تنها شدم... .
پرده سوم: نوشتن وصيتنامه
[حميد بعد از مجروح شدن در همان تاريخي که مصطفي گفت بود به تهران برگردانده ميشود و اين بار با هم به جبهه اعزام ميشوند.]
شب شنبه دهم مهر، در سالن بزرگ آسايشگاه نشسته بوديم. مصطفي گفت:
- راستي حميد، من وصيتنامه ننوشتمها.
گفتم: مگه توي تهران بهت نگفتم يه نوار پرکن تا هم يادگاري باشه، هم وصيتنامه؟
گفت: خب وقت نکردم. اصلاً فکرش رو نميکردم که کارم درست بشه و بيام جبهه.
دفترچه ?? برگي را از ساکش درآورد و در اولين صفحهي سفيد آن بسم الله نوشت. خندهام گرفت و گفتم: - با اين خطي که تو داري، بايد خودت براشون وصيتنامه رو بخوني!
دفتر را جلويم گذاشت و گفت: پس من ميگم و تو بنويس حضرت آقا!
شروع کرد به گفتن و من نوشتم:
«بسم رب الشهدا و الصديقين
ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون...
با درود بيکران بر بزرگ رهبر اسلام؛ خميني کبير و سلام بر ارواح شهيدان اسلام، از هابيل تا کربلاي حسيني و از کربلاي حسيني تا کربلاهاي ايران.
حضور محترم خانواده و دوستان و آشنايانم سلام عرض ميکنم. اميدوارم که هيچ از شهادتم ناراحت نباشيد، بلکه خوشحال باشيد که جوان خود را در راه اسلام عزيز، فدا نمودهايد. پدر و مادر عزيزم اميدوارم که مرا ببخشيد، زيرا که شما را بسيار اذيت نمودم و وظيفهي فرزندي خود را به جا نيوردم.
خواهران عزيزم! اميدوارم که زينبوار مادر را دلداري دهيد، زيرا که ناراحتي و بيصبري در ذات هر مادري هست، ولي خب چه کار ميشود کرد؟ به او بگوييد خدا بالاخره امانتش را با سرافزاري پس گرفت. اميدوارم از پول و وسايلي که بهجا گذاردهام به نحو احسن استفاده نماييد و انشاءلله که شهادت من در فاميل جوششي ايجاد خواهد کرد تا کمي هم به فکر آخرت باشند. خواهشي که من دارم اين است که ?. افرادي که به کوچکترين نحو با امام و اسلام مخالفند، ?. اشخاصي که به کوچکترين نحوي حجاب اسلامي را رعايت ننمايند، ?. افرادي که براي نشان دادن اس?? خود ميآيند، در مراسم عزاداري و غيره من شرکت نکنند. آخر من عضو هيچ گروه و سازماني نبودهام و فقط از طرف سپاه منطقه ? به جبهه رفتم و اميدوارم که فقط براي ابراز تاسف عزاداري نکنيد، بلکه به دنبال اين برويد که براي چه به جبهه رفتم و براي چه شهيد شدم.
بله، شهيد عزادار نميخواهد، پيرو ميخواهد. آخر شهادت که مرگ عادي نيست که به خاطر اينکه کسي مفت جانش را باخت، گريه کنيد، بلکه آغاز زندگي جاويد است که خوشحالي دارد. از قول من از همه دوستان و آشنايان حلاليت بطلبيد.
و ضمناً اگر جنازهام برنگشت، هيچ ناراحت نشويد و هرشب جمعه بر سر قبر شهداي گمنام برويد و براي جميع شهداي اسلام فاتحه بخوانيد. بگذاريد پيکر تکهتکهام در کربلاي جنوب و غرب کشور با بادهايي که بوي رشادت و حماسهآفريني ميدهد به دست امام عصر(عج) به خاک سپرده شود، زيرا که اصل، روح ماست که به معشوق خود، الله ميرسد.
هيچ پولي به اسم شهيد از ارگانها نگيريد و تا آنجا که ميتوانيد، از خرجهاي بيهوده بپرهيزيد. هميشه رزمندگان اسلام و امام را دعا کنيد و ذکر خدا را فراموش نکنيد.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي(عج) خميني را نگهدار
برادر و فرزند کوچک شما
مصطفي کاظم زاده
?/?/??
اسلام آباد، پادگان الله اکبر
دست آخر هم که زير وصيتنامه را تاريخ زد و امضا کرد، گفت: - ديگه خيالم راحت شد.
پرده چهارم: ديدم که جانم ميرود
داخل سنگر کنار يکديگر دراز کشيديم. سقف آنقدر کوتاه بود که حتي نميشد به راحتي نشست. شروع کرد به خنده. با خوشحالي گفت:
- امروز من ميرم.
گفتم: اول بگو ببينم اين مسخره بازي چيه که از صبح در آوردي؟ مگه تو نبودي که همهاش ميگفتي بيا عکس بگيريم، ولي حالا که من ميگم عکس بگيريم، حضرت عالي ناز ميکني؟ که چي صبح من رو جلوي بچهها ضايع کردي؟ هرچي گفتم بذار يه عکس تکي ازت بگيرم، گفتي باشه بعداً وقت زياده، اصلا ازت توقع نداشتم.
يکدفعه پريد صورتم رو بوسيد و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فکرش رو هم نکن. من امروز بعد از ظهر ميخوام برم!
تعجبم بيشتر شد. گفتم: خب کِي ميخواي تشريف ببري؟
با همان شادي، دستهايش را به هم ماليد و گفت: - من... امروز... شهيد ميشم!
فکر کردم اين هم از همان شوخيهاي جبههاي است که براي همديگر ناز ميکرديم. ولي شوخي نميکرد، چون چهرهاش جدي جدي بود. سعي کردم با چند شوخي مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات ديگر بکشانم، که گفت: - حميد جون، ديگه از شوخي گذشته، ميخوام باهات خداحافظي کنم. حالا هرچي که ميگم خوب گوش کن.
کم کم باورم شد که ميخواهد بار سفر ببندد، ولي باز قبول و تحملش برايم مشکل بود. پرسيدم: مگه چيزي يا خبري شده؟
حالتي عجيب به خودش گرفت و گفت: - آره. من امروز بعد از ظهر شهيد ميشم؛ چه بخواي چه نخواي! دست من و تو هم نيست. هرچي خدا بخواد، همونه.
سپس شروع کرد خوابي را که ديشب ديده بود، برايم گفت. خوابش حکايت از آن داشت که بعد از ظهر امروز به شهادت ميرسد. کم کم لحن حرفهايش عوض شد و شروع کرد به نصحيت و توصيه. وصيت شفاهياش را کرد. حرفهايي زد که براي من خيلي جالب بود. مخصوصاً در پاسخ به اين سوالم که: - مصطفي، تو شهادت رو چگونه ميبيني؟
در حالي که دستهايش را به دور خود پيچيده بود و فشار ميآورد، ناگهان آنها را باز کرد و نفس عميقي کشيد و گفت: - شهادت رهايي انسان از حيات مادي و يک تولد نو است. شهادت مانند رهايي پرنده از قفس است.